Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

اسارت امام سجاد (زین العابدین) (علیه السّلام)‏

پس از فاجعه کربلا، امام سجاد و سایر اهل بیت امام حسین (علیهم السلام) را اسیر نموده روانه کوفه و شام کردند.

عمر بن سعد در همان روز عاشورا سر مقدس امام حسين (عليه السّلام) را با خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم ازدى به سوى عبيد اللَّه بن زياد فرستاد و دستور داد سرهاى مقدس ديگر از ياران و جوانان بنى هاشم را که هفتاد و دو سر بود، جدا كنند و آنها را با شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمر بن حجاج روانه كوفه كنند.[1] اما خودش آن روز را تا شب و فردا تا ظهر در كربلا ماند. سپس دستور كوچ داد و به همراه دختران امام حسين (عليه السّلام)، خواهران آن حضرت و زنانى كه با ايشان بودند و نیز كودكانی كه در ميان ايشان بود، راهی کوفه شد. او همچنین امام سجاد (عليه السّلام)را که دچار بيمارى معده بود و بيماريش چنان سخت بود كه نزديک به مرگ بود، وارد کوفه نمود.[2]

اسیران کربلا را بعد از ورود به شهر کوفه، به مرکز حکومت آن و بر عبیدالله بن زیاد وارد کردند. سخنانی بین حضرت زينب (سلام الله علیها) و عبیدالله رد و بدل شد که موجب خشم عبیدالله شد. آن‌گاه امام زين العابدین (عليه السّلام) را جلوی عبیدالله آوردند. عبیدالله به او عرض کرد: تو كيستى؟ فرمود: من على بن الحسين هستم. ابن زياد گفت: مگر خدا على بن الحسين را نكشت؟ امام فرمود: من برادرى داشتم كه نامش على بود و مردم او را كشتند؟ ابن زياد گفت: بلكه خدا او را كشت. امام فرمود: «(این) خدا است كه جان ها را در دم مرگ مى گيرد …».[3] ابن زياد خشمگین شده گفت: تو جرأت پاسخ دادن مرا نيز دارى؟ در حالی که هنوز توانائى بازگرداندن سخن من در تو هست؟ او را ببريد گردنش را بزنيد.در این موقع عمه‏اش زينب او را نگه داشت و گفت: اى پسر زياد آنچه خون از ما ريخته اى برای تو بس است و دست به گردن امام زين العابدين (علیه السلام) انداخته فرمود: به خدا سوگند دست از او بر نمی ندارم تا اگر خواستی او را بكشى مرا هم با او بكشى. ابن زياد به آن دو نگاه كرد و گفت: علاقه رحم و خويشى عجيب است. به خدا اين زن که من می بينم، دوست دارد او را با اين جوان بكشم؟ او را واگذاريد كه همان بيمارى كه دارد او را بس است؟

سپس عبيد اللَّه بن زياد، بعد از آن‌كه سر امام حسين (عليه السّلام) را به شام فرستاد، دستور داد زنان و كودكان را

آماده رفتن به شام كنند. ابن زیاد دستور داد به گردن امام سجاد (عليه السّلام) غل و زنجير سنگین قرار دادند. سپس ايشان را به دنبال سرها با محفر بن ثعلبه عائذى و شمر بن ذى الجوشن روان كرد. گفته شده حضرت سجاد (عليه السّلام) در تمام راه با كسى سخن نگفت. امام وقتی به قصر يزيد رسيدند، محفر بن ثعلبه صدایش را بلند كرد و گفت: اين محفر بن ثعلبه است كه مردمان پست نابكار را نزد امير المؤمنين آورده است؟ آن حضرت فرمود: آن كس كه مادر محفر زائيده پست تر و بدنهادتر است! (راوى) می‌گويد: هنگامى كه سرها را پيش روى يزيد گذاشتند، در حالی که در ميان آنها سر مقدس امام حسين (عليه السّلام) بود، يزيد گفت: «پس سرهای مردانى گرامى بر ما شكافته شد، در حالی که ایشان نافرمان و ستمكاران بودند».[4]

در این موقع يحيى بن حكم برادر مروان بن حكم كه پيش يزيد نشسته بود گفت: «هر آينه سرها (ئى كه) كنار طف (و كربلا جدا شد)، در خويشاوندى نزديک تر از پسر زياد است. بنده ای كه داراى نژاد پستى است (يا نژادى كه به دروغ خود را بدان بندد)»؛ «اميه (سر سلسله بنى اميه) روزگار را به شب رساند و حال این‌که دودمانش به شماره ريگ‌ها است، اما دختر رسول خدا دودمانى ندارد؟!».[5]

يزيد دست بر سينه يحيى بن حكم زده گفت: خاموش باش (يعنى در چنين وقتى بر كمى فرزندان فاطمه (سلام الله علیها) دريغ و افسوس می خورى؟). سپس به على بن حسين (عليهما السّلام) گفت: اى پسر حسين پدرت خويشاوندى خود را با من بريد، حق مرا ناديده گرفت و در سلطنت من با من به نزاع برخاست، پس خدا با او چنان كرد كه ديدى؟ آن حضرت فرمود: «هيچ مصيبتى (ناخواسته) در زمين و نه در وجود شما روى نمى دهد، مگر اين‌كه همه آنها قبل از آن‌كه زمين را بيافرينيم، در لوح محفوظ ثبت است و اين امر براى خدا آسان است».[6]

يزيد به پسرش خالد گفت: پاسخش را بده. اما او ندانست چه بگويد. پس يزيد گفت: «هر مصيبتى به شما رسد، به دلیل اعمالى است كه انجام داده ايد و (خدا) بسيارى را نيز عفو مى‏كند!».[7] سپس یزید زنان و كودكان را خواند و پيش روى خود نشانيد و وضع لباس و هيئت آنان را نامناسب ديد پس گفت: خدا روى پسر مرجانه (عبيد اللَّه بن زياد) را زشت كند. اگر ميان شما خويشاوندى و نزديكى بود، اين كار را با شما نمی كرد و شما را با اين حال نمى فرستاد.

در همین حال فاطمه دختر امام حسين (عليه السّلام) می گويد: چون ما پيش روى يزيد نشستيم، دلش به حال ما سوخت. پس مردى سرخ‌رو از مردم شام برخاسته گفت: اى امير المؤمنين اين دخترک را به من ببخش و مقصودش من كه بهره از زيبائى داشتم، بود. من به خود لرزيدم و گمان كردم چنين كارى خواهد شد. پس جامه عمه‌ام زينب (سلام الله علیها) را گرفتم. ولی زينب كه می دانست چنين كارى نخواهد شد، به آن مرد شامى گفت: به خدا دروغ گفتى و خود را پست كردى. به خدا اين كار نه براى تو مقدور خواهد بود و نه براى او (يزيد). يزيد خشمگین شد و به                                                                                                                                                                                                                                                   زينب گفت: تو دروغ گفتى! همانا اين كار به دست من است و اگر بخواهم آن را انجام خواهم داد؟

زينب گفت: به خدا قسم، خدا اين كار را هرگز به دست تو نداده، مگر اين‌كه از دين ما بيرون روى و آئين ديگرى اختیار کنى! يزيد از خشم بسيار به جوش آمد و گفت: با من چنين سخن می‌گوئى؟ آیا غیر از اين است كه پدر و برادرت از آئين بيرون رفته اند؟ زينب فرمود: اگر مسلمان هستى، (بدان که) تو، پدر و جدت به دين خدا و آئين پدر و برادر من هدايت گشته اى؟ يزيد گفت: اى دشمن خدا دروغ گفتى! زينب فرمود: تو اكنون امير و فرمانروائى (هر چه خواهى بگوئى و هر چه خواهى انجام دهى)، از روی ستم دشنام می دهى و با سلطنت خود بر ما چيره شده اى؟ گویا يزيد (از اين سخنان آن جناب) شرمنده شده، خاموش شد. پس آن مرد شامی بار ديگر گفت: «اين دخترک را به من ببخش؟ يزيد به او گفت: دور شو، خداوند مرگت دهد.

سپس دستور داد زنان را در خانه ای جداگانه اسکان دهند و على بن الحسين (عليهما السّلام) هم نزد ايشان باشد. پس بعد از چند روز خاندان (عصمت) در آنجا ماندند. آنگاه يزيد، نعمان بن بشير را خواست و به او گفت: آماده شو تا اين زنان را به مدينه ببرى. یزید وقتی خواست آنان را به مدينه بفرستد، امام سجاد (عليه السّلام) را پيش خواند و با او خلوت كرد و به او گفت: خدا پسر مرجانه (عبيد اللَّه) را لعنت كند. بدان که به خدا اگر من با پدرت برخورد كرده بودم (و سر و كارش به دست من افتاده بود)، هيچ چيز از من درخواست نمی کرد، جز آنكه به او می دادم و با هر نيروئى كه داشتم، از مرگ او جلوگيرى می كردم (و نمی گذاشتم او را بكشند). ولى خدا چنين مقدر كرده بود كه مشاهده نمودى. پس (وقتی به مدينه رسيدى) از مدينه براى من نامه بنويس و هر چه خواستى به من گوشزد كن كه آن براى تو است (من آن را انجام خواهم داد). آن‌گاه لباس هاى او و جامه خاندانش (كه در كربلا به غارت برده بودند، يا لباس هائى كه خود براى ايشان آماده كرده بود) پيش آنان نهاد و همراه نعمان بن بشير فرستادگانى فرستاد و دستور داد ایشان را به سمت مدینه حرکت دهند.[8]

[1]. مفيد، محمد بن محمد، الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج 2، ص 113.

[2]. همان، ج 2، ص 114.

[3]. «اللَّهُ یَتَوَفَّى الاَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا»؛ زمر، 42.

[4]. نُفَلِّقُ هَاماً مِنْ رِجَالٍ أَعِزَّةٍ  **  عَلَيْنَا وَ هُمْ كَانُوا أَعَقَّ وَ أَظْلَمَا.

[5]. لَهَامٌ بِأَدْنَى الطَّفِّ أَدْنَى قَرَابَةً ** مِنِ ابْنِ زِيَادِ الْعَبْدِ ذِي الْحَسَبِ الرَّذْلِ ___ أُمَيَّةُ أَمْسَى نَسْلُهَا عَدَدَ الْحَصَى ** وَ بِنْتُ رَسُولِ اللَّهِ لَيْسَ لَهَا نَسْل‏.

[6]. «ما أَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا في‏ أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسيرٌ»؛ حدید، 22.

[7]. وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْديكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ.

[8]. الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج 2، ص 113 – 122.