searchicon

کپی شد

ابتلائات و امتحانات موسی کلیم الله (علیه السلام)‏ (1)

حضرت موسی (علیه السلام) در طول زندگی پر از فراز و نشیب خود به ابتلائات متعددی مبتلا بوده است. با توجه به اینکه تعداد آنها بسیار زیاد بوده، دراین مقال کوتاه به برخی از آنها اشاره می شود.

  1. قرار گرفتن در کاخ فرعون و رشد و نمو در فضایی کاملا کفر آلود.

آن حضرت در مکانی زندگی می کرد که صاحب آن، نه تنها خدا پرست نبود، بلکه خود را ربّ و پروردگار مردم می دانست. او در این چنین جایی باید اعتقادات توحیدی خود را حفظ و از شرک و کفر اظهار برائت می کرد.[1]

  1. هجرت به سرزمین مدین.

پس از قتل قبطی به دست آن حضرت که يک قتل ساده نبود، بلکه جرقّه اى براى يک انقلاب و مقدمه آن به حساب مى‏آمد، موسى نگران بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى به سر مى‏برد. در اين گير و دار روز بعد، باز او مردى ديگر از فرعونيان را ديد که با همان مظلوم، گلاويز شده و از موسى استمداد می نماید. موسى (عليه السلام) به طرف او رفت تا از او دفاع نموده و از ظلم ظالم جلوگيرى کند. ظالم به آن حضرت گفت: آيا مى خواهى مرا بکشى همان گونه که ديروز شخصى را کشتى؟ موسى دريافت که حادثه قتل، شايع شده، از اين رو براى اين که مشکلات ديگرى پيش نيايد کوتاه آمد.

پس از آنکه فرعون و اطرافيانش از ماجرای قتل با خبر شدند، در جلسه مشورتی خود، حکم اعدام موسى را صادر کردند. در این هنگام يکى از خويشان فرعون[2] (که بعدها به عنوان مؤمن آل فرعون معروف شد) از اخبار جلسه مشورت فرعونيان، اطلاع يافت. از آن جا که او در نهان به موسى (عليه السلام) ايمان داشت، خود را محرمانه به او رسانيد و گفت: اى موسى! اين جمعيت (فرعون و فرعونيان) براى اعدام تو به مشورت پرداخته اند، بى درنگ از شهر خارج شو که من از خيرخواهان تو هستم.

آن حضرت بعد از اطلاع از حکم فرعونیان، تصميم گرفت به سوى سرزمين مدين که شهرى در جنوب شام و شمال حجاز و از قلمرو مصر و حکومت فرعونيان جدا بود، برود و از چنگال ستمگران بى رحم نجات يابد. این سفر گرچه سفرى طولانى بود و توشه راه به همراه نداشت، ولى چاره اى جز اين نداشت؛ لذا با توکل به خدا و اميد به امدادهاى الهى حرکت کرد، در حالى که مى گفت: «… خدايا مرا از گزند ستمگران نجات بده».[3]

  1. شبانی و چوپانی در مدین.

موسی (علیه السلام) پس از چندین روز طی راه به نزدیکی شهر مدین رسید. گروهی از مردم را در کنار چاهی دید که از آن چاه با دلو آب می کشیدند و چارپایان خود را سیراب می کردند. در کنار آن‌ها دو دختر را دید که مراقب گوسفند‌های خود هستند و به چاه نزدیک نمی شوند. وضع این دختران با عفت که در گوشه ای ایستاده بودند و کسی به داد آن‌ها نمی رسد، نظر موسی را جلب کرد.

نزدیک آن دو آمد و گفت: چرا کنار ایستاده اید؟ چرا گوسفند‌های خود را آب نمی دهید؟ دختران گفتند: پدر ما پیرمرد سالخورده ای است و به جای او، ما گوسفندان را می چرانیم. اکنون بر سر ا ین چاه مرد‌ها هستند، در انتظار رفتن آن‌ها هستیم، تا بعد از آن‌ها از چاه آب بکشیم.

موسی (علیه السلام) از شنیدن این سخن سخت ناراحت شد و گفت: چه بی انصاف مردمی هستند که همگی در فکر خویش هستند و کمترین حمایتی از مظلوم نمی کنند؟! لذا جلو آمد و دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند و به تنهایی از آن چاه، آب کشید و گوسفندهای آنان را سیراب کرد. آنگاه از آنجا فاصله گرفت و برای استراحت به سایه درختی رفت. دختران خیلی زود نزد پدر پیر خود (حضرت شعیب پیامبر (علیه السلام))، بازگشتند و ماجرا را تعریف کردند. شعیب به یکی از دخترانش که «صفورا» نام داشت، گفت: هر چه زودتر پیش آن جوان برو، و او را به خانه دعوت کن تا از وی پذیرایی کنیم و از او قدردانی کنیم.

موسی (علیه‌السلام) در زیر سایه درختی نشسته بود، که صفورا دختر زیبای شعیب (علیه‌السلام) رسید، توأم با شرم و حیا خطاب کرد: پدرم تو را می خواهد و قصد دارد از این جوانمردیت سپاسگزاری کند.

موسی (علیه السلام) در حالی که شدیداً گرسنه بود و در مدین، غریب و بی‌کس به نظر می رسید، چاره ای ندید، جز اینکه دعوت شعیب را بپذیرد و در کنار دختر او «صفورا» روانه خانه وی گردد. صفورا جلو افتاد، تا به عنوان راهنما، وی را به خانه اش راهنمایی کند، ولی هوا طوفانی بود و باد شدیدی می وزید. موسی (علیه السلام) به دختر گفت: من از جلو می روم، بر سر دوراهی‌ و چند راهی ها مرا راهنمایی کن.

آن حضرت وارد خانه شعیب (علیه السلام) شد، خانه ای که نور نبوت از آن ساطع و روحانیت از همه جای آن نمایان بود. ‌پیرمردی با وقار باموهای سفید در گوشه ای نشسته، ضمن خوش آمد، به موسی گفت: از کجا می آیی؟ چه کاره ای؟ در این شهر چه می کنی؟ هدف و مقصودت چیست؟ چرا تنها هستی؟ و از این گونه سؤالات … .

موسی (علیه السلام) ماجرای خود را برای وی بازگو کرد. شعیب گفت: نگران نباش! از گزند ستمگران نجات یافته ای و سرزمین ما از قلمرو آن‌ها بیرون است و آن‌ها دسترسی به اینجا ندارند.

دراین زمان، یکى از دختران شعیب زبان به سخن گشود و با این عبارت کوتاه و پر معنى به پدر پیشنهاد استخدام موسى براى نگهدارى گوسفندان کرد. قرآن مجید می فرماید: «گفت : اى پدر! این جوان را استخدام کن ، چرا که بهترین کسى که مى توانى استخدام کنى آن فردی است که قوى امین باشد او هم امتحان نیرومندى خود را داده هم پاکى و درستکارى را».[4]

قرآن کریم می فرماید: (شعیب بعد از پذیرایی از مهمان تازه وارد، از پیشنهاد دخترش استقبال كرد و) «گفت: من مى‌ خواهم یكى از این دو دختر خود را به همسرى تو درآورم در برابر این (مهر) كه هشت سال (براى اداره امور خانه یا چرانیدن دام ‌ها) اجیر من باشى و اگر ده سال را تمام كردى اختیار با توست و من نمى‌ خواهم كه بر تو سخت گیرم؛ به خواست خداوند مرا از صالحان خواهى یافت».[5] موسى به عنوان موافقت و قبول این عقد، «گفت: این قراردادى میان من و تو باشد،البته هر كدام از این دو مدت (هشت سال یا ده سال) را انجام دهم ظلمى بر من نخواهد بود و در انتخاب آن آزادم و خدا بر آنچه ما مى ‌گوئیم شاهد و گواه است».[6]

[1]. عروسى حويزى، عبد على بن جمعه، نور الثقلين، تحقيق: رسولى محلاتی، سيد هاشم، ج 4، ص 117

[2]. او مردی هوشیار، دقیق، وقت شناس و از نظر منطق بسیار نیرومند و قوی بود که در لحظات حساس به یاری موسی شتافت و او را از یک توطئه خطرناک قتل رهایی بخشید. این شخص بنا بر روایات و تفاسیر پسر عمو و یا پسر خاله فرعون بوده و تعبیر به آل فرعون را نیز شاهد بر این معنى دانسته اند؛ زیرا تعبیر به آل معمولا در مورد خویشاوندان به کار مى رود هر چند در مورد دوستان و اطرافیان نیز گفته مى شود. بعضى دیگر او را یکى از پیامبران خدا به نام (حزبیل) یا (حزقیل) مى دانند.

[3]. قصص، 18 – 21؛ اقتباس از طبرسی، فضل بن حسن،‏ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج 7، ص ۲45 و 246.

[4]. قصص، ۲6.

[5]. همان، ۲۷.

[6]. همان، ۲8؛ مکارم شیرازی، ناصر، تفسیر نمونه، ج 1۶، ص 64.