Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

مادر امام زمان

مادرگرامی حضرت مهدی، امام زمان (عج) ملیکه دختر یشوعا دختر قیصر روم است که نام دیگر ایشان نرگس خاتون است.این زن با فضیلت به طرز معجزه آسایی در یکی از جنگ های قیصر روم با مسلمانان به اسارت مسلمانان در آمد و توسط امام علی النقی (ع) خریداری شد و به همسری امام حسن عسکری (ع) در آمد و حضرت مهدی عج از ایشان متولد گردد.

در کتاب غیبت شیخ طوسى آمده است: روزى كافور غلام امام على النقى (ع) نزد من آمد و مرا احضار كرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است، به طورى كه فرزندان شما آن را به ارث می برند و شما مورد وثوق ما می باشید. می خواهم تو را در مقام دوستى با ما فضیلتى دهم و این رازى كه با تو در میان می گذارم بر سایر شیعیان پیشى می گیرى. سپس نامۀ پاكیزه‏اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارك مهر نمود و كیسه زردى كه دویست و بیست اشرفى در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به بغداد می روى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور می یابى. چون كشتى حامل اسیران نزدیك شد، و اسیران را دیدى، مى‏بینى بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قلیلى از جوانان عرب می باشند. در این موقع مواظب شخصى بنام “عمر بن زید” برده فروش باش كه كنیزى را به اوصافى مخصوص كه از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ می كند، به مشتریان عرضه می دارد.

در این وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقیقى می شنوى كه بر اسارت و هتك احترام خود می نالد، یكى از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت عفّت این كنیز رغبت مرا به وى جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! كنیزك به زبان عربى می گوید: اگر تو حضرت سلیمان و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم بیهوده مال خود را تلف مكن! فروشنده می گوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. كنیزك می گوید: چرا شتاب می كنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود كه قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گیرد.

در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامۀ لطیفى هستم كه یكى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و كرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به كنیزك نشان بده تا در بارۀ نویسندۀ آن بیاندیشد.

اگر به وى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من به وكالت او، كنیزك را می خرم.

بشر بن سلیمان می گوید: آن چه امام على نقى (ع) فرموده بود امتثال نمودم.

چون نگاه كنیزك به نامه حضرت افتاد سخت گریست، سپس رو به عمر بن زید كرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود كه اگر از فروش او به صاحب وى امتناع كند خود را هلاك خواهد كرد، من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار كردم تا به همان مبلغ كه امام به من داده بود راضى شد.

من هم پول را به وى تسلیم نمودم و با كنیزك كه خندان و شادان بود به محلى كه در بغداد اجاره كرده بودم آمدیم. در آن حال با بی قرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده می بوسید و روى دیدگان و مژگان خود می نهاد و بر بدن و صورت می كشید.

من گفتم: عجبا! نامه‏اى را می بوسى كه نویسندۀ آن را نمی شناسى! گفت: من ملیكه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و نسبم به شمعون وصى حضرت عیسى (ع) می رسد، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل كنم. جد من قیصر می خواست مرا كه سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج كند سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن مریم (ع) و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشكر و بزرگان مملكت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب كرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیب ها را بیرون آورد و اسقف ها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها از بلندى به روى زمین فرو ریخت و پایه‏هاى تخت در هم شكست.

پسر عمویم با حالت بی هوشى از بالاى تخت بر روى زمین افتاده و رنگ صورت اسقف ها دگرگون گشت و سخت لرزیدند.

بزرگ اسقف ها چون این را دید رو به جدم كرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهدۀ این اوضاع منحوس كه نشانۀ زوال دین مسیح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، با این حال به اسقف ها دستور داد تا پایه‏هاى تخت را استوار كنند و صلیب ها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم، باشد كه با این وصلت میمون، نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى كردند، آن چه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراكنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرم سرا رفت و پرده‏ها بیفتاد.

شب هنگام در خواب دیدم مثل این كه حضرت عیسى و شمعون وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع كرده‏اند و در جاى تخت منبرى كه نور از آن مى‏درخشید قرار دارد.

چیزى نگذشت كه «محمد» (ص) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى (ع) به استقبال شتافت و با محمد (ص) معانقه كرد و محمد (ص) فرمودند: یا روح اللَّه! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده‏ام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسكرى (ع) نمود. حضرت عیسى نگاهى به شمعون كرده و گفت: شرافت به سوى تو روى آورده با این وصلت با میمنت موافقت كن. او هم گفت: موافقم. پس محمد (ص) بالاى منبر رفت و خطبه‏اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج كرد، و حضرت عیسى و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نكردم، و همواره آن را پوشیده می داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسكرى (ع) موج می زد كه از خوردن و آشامیدن بازماندم و كم كم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.

جدّم تمام پزشكان را احضار نمود و از مداواى من استفسار كرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بكوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در به روى اسیران مسلمان بگشائى و آنها را از قید و بند و زندان‏ آزاد گردانى امید است كه عیسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمان و احترام آنان نمود.

چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم كه حضرت فاطمه (س) با مریم و حوریان بهشتى به عیادت من آمده‏اند. حضرت مریم روى به من نمود و فرمود: این بانوى بانوان جهان و مادر شوهر تو است. من دامن مبارك او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن امام حسن عسكرى (ع) به دیدنم، شكایت كردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد؛ زیرا تو مشرك به خدا و پیرو مذهب نصارى هستى. این خواهر من مریم است كه از دین تو به خداوند پناه می برد.

اگر می خواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و این كه محمد پدر من خاتم پیغمبران است گواهى‏ بده. چون این كلمات را ادا نمودم، فاطمه (س) مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اكنون منتظر فرزندم حسن عسكرى باش كه او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس كردم. شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالى كه از گذشته شكوه می نمودم گفتم: اى محبوب من! من كه خود را در راه محبت تو تلف كردم! فرمود: نیامدن من علتى جز مذهب سابق تو نداشت و اكنون كه اسلام آورده‏اى هر شب به دیدنت مى‏آیم تا موقعى كه فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تا كنون شبى نیست كه وجود نازنینش را به خواب نبینم.

بشر بن سلیمان می گوید: پرسیدم چگونه به میان اسیران افتادى؟ گفت در یكى از شب ها در عالم خواب امام حسن عسكرى (ع) فرمود: فلان روز جدت قیصر لشكرى به جنگ مسلمانان می فرستد تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتكاران‏ همراه عده‏اى از كنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو. سپس پیشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و كار من بدین گونه كه دیدى انجام پذیرفت، ولى تا كنون به كسى نگفته‏ام نوه پادشاه روم هستم.

حتى پیر مردى كه من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهارى نكردم و گفتم: نرجس! گفت: نام كنیزان؟ بشر می گوید: گفتم: عجب است كه تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را كه چندین زبان می دانست معین كرده بود كه صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بیاموزد و به همین جهت عربى را به خوبى آموختم.

بشر می گوید: چون او را به سامره خدمت امام على نقى (ع) آوردم حضرت از وى پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدى؟ گفت: در باره چیزى كه شما از من داناتر می باشید چه عرض كنم؟  فرمود: می خواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، كدام یك را انتخاب می كنى؟ عرض كرد: مژده فرزندى به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندى می دهم كه شرق و غرب عالم را مالك شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس كه پر از ظلم و جور شده باشد.

عرض كرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن كس كه پیغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصىّ او تو را به كى تزویج كردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را می شناسى؟ عرض كرد: از شبى كه به دست حضرت فاطمه زهرا (ع) اسلام آوردم شبى نیست كه او به دیدن من نیامده باشد.

در این وقت امام دهم به «كافور» خادم فرمود: خواهرم حكیمه را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! این زن همان است كه گفته بودم. حكیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش‏ شادمان گردید. آن گاه امام على نقى (ع) فرمود: خواهرم! او را به خانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال مستحبه را به او بیاموز كه او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد (ص) است.[1]


[1]علامه مجلسی، بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج‏51، ص 6 – 10؛ همان، ج 13، ترجمه، دوانى،‏ على، (مهدى موعود)، ص، 182- 198، دار الكتب الاسلاميه،‏ تهران ، سال، 1378 ش، چاپ بيست و هشتم؛ فتال نيشابورى‏، روضة الواعظين و بصيرة المتعظين‏، ج ‏1، ص 252- 255، انتشارات رضى‏، قم؛ شيخ صدوق، كمال الدين و تمام النعمة، ج ‏2، ص 417 – 423، ناشر اسلاميه، تهران، 1395 ق.