Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

بقاى نفس بعد از موت بدن

به طور اختصار به چند دليلِ بقاى نفس اشاره مى‏شود:

1. اگر موجودى سير صعودى كرد و از طبيعت خارج شد، ديگر فنا و زوال بر او عارض نمى‏شود. ماده تا نهايت درجه امكان صعود، سير مى‏كند و پس از آن، صورت كه همان نفس است بدن را رها مى‏كند و موجود مجرد و بى نياز از ماده و بي گانه از طبيعت می شود. بنابر اين عدم بر او عارض نمى‏شود؛ زيرا عدم و زوال از خواص ماده و جسم است؛ چون در ماده استعداد و قوه است و تا زماني كه اين استعداد وجود دارد، ماده هم موجود است، ولى بعد از تمام شدن استعدادها و به فعليت رسيدن آنها به سمت زوال و نابودى مى‏رود، اما نفس چون بعد از جدائى از ماده، خواص آن را ندارد، لذا ابدى و فناناپذير مى‏شود. تنها در يك صورت عدم برای نفس ممكن است كه عبارت از فنای علت فاعلى است و اين هم محال است.

بيان مطلب: علت فاعلى نفس يا واجب الوجود است و يا موجودى است كه او منتهى به واجب مى‏شود. در صورت اول چون نفس متعلّق به مبدأ است و بسيط است و هيچ تركيب و قوه‏اى در او نيست، پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و هيچ تركيب و قوه‏اى در او نيست پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و عين تعلق و ربط است و چون عدم در مبدء محال است، پس بر معلول او عروض عدم و زوال محال است به جهت قاعده مسلم فلسفى كه تخلف معلول از علت محال است؛ يعنى محال است كه علت باشد، اما معلول نباشد (استحالة عدم معلول عند وجود العلة)، (همان طور كه عكس آن هم محال است) و در صورتى كه علت غير از واجب باشد، حتماً باید منتهى به واجب شود؛ چون “كل ما بالعرض ينتهى الى ما بالذات” و فرض بر اين است كه هر چيزى غير از واجب، معلول و ممكن است، بنابر اين بايد منتهى به واجب شود و الّا تسلسل لازم مى‏آيد كه درجاى خودش محال بودن آن اثبات شده است و چون به مبدأ واجب منتهى مى‏شود طبق بيان گذشته عروض عدم بر او محال است.

2. نفس تا زماني كه تعلق تدبيرى به بدن دارد داراى حركت و در نتيجه همراه با تغيير و تحوّل است. – يا سير صعودى را طى مى‏كند و يا سير نزولى – ، اما بعد از رهايى از بدن ديگر حركتى در او وجود نخواهد داشت و چون حركتى ندارد، پس تغيير و تحولى در او راه ندارد، بنابر اين وجود ثابت و دائمى مى‏شود.

گرچه همۀ نفوس به تجرد عقلانى نمى‏رسند و در تجرد مثالى و خيالى باقى مى‏مانند، اما اشكالى وارد نمى‏شود چون در بقاى نفس، تجرد مثالى هم كافى است، و لذا حتى بزرگان قايل به بقاى نفوس حيوانى شده‏اند كه داراى قوه خيال و واهمه هستند.

3. برهان حكمت: خلقت جهان لغو و عبث نيست، بلکه از روى حكمت است، به دليل حكيم بودن خالق آن اگر چه خالق هستی بى نياز و غنى مطلق است، لذا در افعال خود نفعى – چه غير مستقيم و چه مستقيم – ندارد، اما منافات ندارد كه هدف خالق به كمال رسيدن مخلوق باشد، چنان كه در جايى از قرآن كريم مى‏فرمايد: ما انسان را براى عبادت و كمال رسيدن از راه عبوديت خلق كرديم. بنابر این، عالم، صنع حكيم است و محال است كه هدف نداشته باشد و با رسيدن به آن هدف هم به كمال مى‏رسد و تحقق اين هدف هم قطعى است. آن جا كه مى‏فرمايد: هيچ ترديدى در روز قيامت و روز جزا نيست؛ زيرا او خالق موجودات است و مسلّط بر آنها است بنابر این مانعى وجود ندارد كه جهان به كمال خود نرسد و چون به كمال رسيدن بدون مقدمات و ابزار مخصوص به خود ممكن نيست، خالق حكيم، موجودات را مجهز به آن وسايل نمود و كمال هم با تحقق هدف نهايى، محقق مى‏شود. بنابر این بايد نفس ابدى و فناناپذير باشد؛ زيرا اولاً فنا و زوال با كمال منافات دارد. ثانياً به كمال رسيدن و سپس معدوم شدن كار لغو و عبث است و منافى با حكميت خالق حكيم است.

4. برهان عدالت:

با توجه به اين كه همه افراد جامعه مطيع امر الهى نيستند و هميشه پيامبران الهى مخالفان و دشمنانی داشتند و در جامعه دو دسته وجود دارند. پارسايان و افراد شرور و ستمگر. پارسايان كه جز به خدا و عمل صالح نمى‏انديشند و خدمت به خلق را سرلوحه كار خود قرار داده‏اند، و در مقابل افراد ظالم و ستمگرى كه پيوسته مشغول جور و فساد و گمراه نمودن ديگران هستند، اما با اين حال نه ظالم به جزاى عمل خود مى‏رسد و نه افراد صالح به پاداش خود و اگر ظالم هم در اين دنيا مؤاخذه شود مطابق اعمالى نيست كه انجام داده و حتى در بسيارى از موارد پاداش اعمال نيك هم جبران عمل صالح را نمى‏كند و اين از خصايص دنيا است. پس بايد عالمى بعد از اين باشد و روح كه اصل انسانيت است بعد از جدايى و مفارقت از بدن در آن جا مستقر مى‏شود تا نتيجه كار خود را ببيند. بنابر این اگر روح نيز مانند بدن حيات خود را از دست دهد اعمال بندگان بدون جواب و پاداش مى‏ماند و اين برخالق حكيم، قبيح و محال است چون خلاف عدالت است؛ زيرا عدل؛ يعنى «اعطاء كل ذى حقٍ حقّه» و اين معنا تحقق پيدا نمى‏كند مگر با بقاى روح.

ادله نقلى بر بقاى روح و نفس:

1. از سوره زمر آيه 42 استفاده مى‏شود كه واجب تعالى، روح مردگانى را در عالم مخصوص نگه مى‏دارد و شاهد آن هم كلمه توفّى است كه گرفتن و اخذ است به تمام و كمال، پس معلوم مى‏شود كه بعد از اين عالم، روح معدوم نمى‏شود.

2. در سوره بقره / 154 و آل عمران 169/ مى‏فرمايد: افرادى كه در راه خدا كشته مى‏شوند، از بين نمى‏روند بلكه زنده هستند و نزد پروردگارشان روزى مى‏خورند.

3- در سوره مؤمنون آیۀ 45 و 46 مى‏فرمايد: صبح و شام بر فرعونيان عذاب نازل مى‏شود و روز قيامت هم در شديدترين عذاب داخل مى‏شوند كه لازمه اين فرمايش بقاى نفس است چون موجودى كه معدوم شود و از بين برود عذابى را درك نمى‏كند و با ساير جمادات تفاوتى ندارد. پس بايد حقيقت انسان غير از جسم باشد.

در اينجا نظر بعضى از بزرگان فلسفه نقل مى‏شود:

1- ابن سينا در بقاى نفس مى‏فرمايد: چون نفس منطبع در جسم نيست و تنها  وسيله براى رسيدن به كمال لايق است، پس با موت كه جسم را از دست مى‏دهد، ضررى به او وارد نمى‏شود، چون نفس ذاتاً محتاج به ماده نيست؛ زيرا فلاسفه اتفاق دارند كه نفس ذاتاً مجرد است، ولى فعلاً محتاج به ماده است. بنابر این با انعدام ماده و جسم، معدوم نمى‏شود.

وی در جاى ديگر مى‏فرمايد، چون نفس متصل به عقل فعال است با از دست دادن جسم كه جنبه وسيله بودن براى او دارد، ضررى بر نفس وارد نمى‏شود؛ زيرا نفس به ذاته خود را تعقل مى‏كند و نه با آلت و وسيله. اولاً تجرد نفس ثابت شد و ثانياً طبق قاعده فلسفى كه هر مجردى به ذاته خود را تعقل مى‏كند و علم حضورى به خود دارد و نه تنها خود بلكه مجردات ديگر را نيز درك مى‏كند.

2. اما نظر ملاصدرا مؤسس حكمت متعاليه به اين مضمون است: نفس بعد از به دست آوردن كمالات به جايى مى‏رسد كه ديگر احتياجى به بدن ندارد و لذا از او جدا مى‏شود و به مبدأ خود رجوع مى‏كند و در آن جا بسيار مسرور و شاد مى‏شود كه با جسم و بدن درك آن ممكن نيست. وی همچنین می گوید: هر چه تعلّق و وابستگى نفس به بدن بيشتر باشد، كمتر خود را درك مى‏كند و اگر اين فاصله بيشتر شود، بهتر خود را درك مى‏كند و با موت اين ادراك به حد كمال مى‏رسد.

توضيح اين نكته ضرورى است كه گرچه ادله بقاى نفس، مرگ نفس را رد مى‏كند، اما مبتلا نشدن روح به خواب هم استفاده مى‏شود؛ زيرا خواب مرتبه نازله مرگ است و فرق بين آن دو به اين است كه با مرگ ارتباط بين نفس و بدن كاملاً قطع مى‏شود و روح بعد از رسيدن به كمال لايق خود بدن را رها مى‏كند، ولى با خواب ارتباط و علاقه روح و بدن كاملاً از بين نمى‏رود بلكه ضعيف مى‏شود و تقريباً مى‏توان گفت در مدت خواب روح در بدن تصرّفى نمى‏كند مگر اندك و به علاوه اين حديث شريف هم مؤيد گفتار مى‏تواند باشد كه “النّوم اخ الموت”[1]

البته براى به خواب نرفتن روح مى‏توان دليل ديگرى آورد به اين بيان:

از طرفى چون در اول اين مقاله تجرد روح ثابت شد و اين كه روح غير از بدن و جسم است و از طرفى چون خواب براى تجديد قوا و به دست آوردن نيروى مجدد و رفع خستگى است و اين موارد هم از خواص و آثار جسم است نتيجه مى‏گيريم كه روح و نفس انسانى به خواب نمى‏رود، بلكه طبق گفته بعضى از محققين به خواب رفتن بدن براى تجديد قوا به جهت خستگى ناشى از تصرّفاتى است كه نفس در بدن انجام مى‏دهد.


[1]. مصطفوى، حسن ،‏مصباح الشريعة، ترجمه، مصطفوى، متن، ص: 181، الباب الرابع و الاربعون في النوم‏.